کلبه

دل نوشته های من

کلبه

دل نوشته های من

  • ۰
  • ۰

شعری از سهراب سپهری

گوش کن، دور ترین مرغ جهان می‌خواند

شب سلیس است، و یکدست، و باز

شمعدانی‌ها

و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا

و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشنید با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.


گاه می اندیشم ،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را،

بی قید

و تکان دادن دستت که ،

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که ،

عجیب! عاقبت مرد؟

کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟


سکوت ما به هم پیوست و ما ما شدیم

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید

آفتاب از چهره ما ترسید

دریافتیم و خنده زدیم

نهفتیم و سوختیم

هر چه بهم تر تنهاتر

از ستیغ جداشدیم

من به خاک آمدم و

بنده شدم

تو بالا رفتی و خدا شدی…

  • ۹۹/۰۲/۰۳
  • احمد رضایی

سهراب سپهری

شعر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی